من مونو هستم و این اولین وبلاگ “Being with Mono” (نسخهی فارسی) هست. در حال حاضر دارم کتابی که به فارسی نوشتم رو به انگلیسی ترجمه میکنم و سعی میکنم بعد از ترجمهی هر بخش از کتاب، اون رو به صورت کامل یا گاهاً مختصر اینجا بذارم. یعنی میتونیم در مسیر ترجمهی این کتاب با هم همراه و همسفر بشیم. و در نهایت هم، هر زمان نسخهی نهایی و کامل آماده شد، همینجا منتشر خواهد شد.
چیزی که در ادامه خواهد اومد بخشی از مقدمه با عنوان “مونو تو “من” نیستی.” هست.
مونو، تو “من” نیستی.
تا ۱۸ سالگی
خرداد ۱۳۶۶ توی آخرین کوچهی یه شهر خیلی کوچیک و دورافتاده متولد شدم. روبهروی خونهی ما مردهشورخونه و قبرستان شهر بود. جایی که بعدها با بچههای همسایهها توش کلی بازی کردیم و خاطرات کودکیمون رو ساختیم. پدرم معلم زبان انگلیسی بود و مادرم خانهدار. دو تا برادر دارم. وسطی که سه سال از من بزرگتر هست و چندین سال قبل مهاجرت کرد آمریکا و به کارهای علمی و پژوهشی مشغول شد و داداش بزرگه که هشت سال از من بزرگتر هست و در حالِ حاضر خونهی پدریم زندگی میکنه و وقتش رو به فیلم و سینما و ورزش اختصاص داده.
توی خونهی ما کتاب و فرهنگ، جایگاه ویژهای داشت. مادرم بخش عمدهی پولی که برای خرجهای خودش از پدرم میگرفت رو کتاب میخرید. و از طرف پدربزرگ پدریم هم یک کتابخونهی نسبتاً بزرگ به ما به ارث رسیده بود. اینها باعث شد که من مطالعه رو از قبل از رفتن به مدرسه شروع کنم. یادم هست که توی کتابخونهمون، کتابهای مختلفی بود. کلیات حافظ و سعدی و عطار و شمس تبریزی، کلی کتاب مذهبی و البته کلی کتاب داستان و انگلیسی. کتابخونهی من و برادرام هم پر بود از کتابهای علمیِ کودکان و نوجوانان و داستانهای علمی تخیلیِ ژول ورن و البته صادق هدایت، صادق چوبک، صمد بهرنگی و خیلیهای دیگه. یکی از کتابهایی که من کلاس اول راهنمایی خریدم و بعد از اون تا سالها به بخشی از زندگیم تبدیل شد، هشت کتابِ سهراب سپهری بود. شعرهاش رو میخوندم و سر کلاس ادبیات با درک ناقص خودم برای بچههای کلاس تفسیر میکردم. کلی کتاب در مورد مدیتیشن و هیپنوتیزم و پرورش روح و عرفان اسلامی و شرقی هم بود. این سبک کتابها مال مادرم بودن. یادم هست ۱۲ سالگی کتاب آموزش یوگا رو باز کردم و از روی عکسها شروع کردم به تمرین یوگا. البته کاری که میکردم هیچ ارتباطی با یوگا نداشت. فقط سعی میکردم از روی اون عکسی که توی کتاب بود، حالتِ اون “پوز” رو تقلید کنم. بد هم پیش نمیرفت. مثلاً بعد از مدتها تلاش تونستم روی دستهام بایستم و حرکت عقرب یا “اسکورپیون” رو اجرا کنم. فکر میکردم یوگا یک ورزش هست که میتونه تو رو مرتاض کنه و بعد میتونی کارهای عجیب و غریب بکنی. در مورد مدیتیشن و این جور داستانها هم از همون سنین ۱۲ ۱۳ سالگی شروع کردم. البته باز هم کاری که میکردم زیاد شباهتی با مدیتیشن نداشت ولی به هر حال انجامش میدادم (چند سال پیش برنامهی روزانهی ۱۵ سالگیم رو پیدا کردم. سال ۸۱. توش نوشته بودم هر روز ۱۵ دقیقه مدیتیشن. خودم تعجب کردم. خیلی فکر کردم ببینم کلاس اول دبیرستان دقیقاً مدیتیشن رو چجوری انجام میدادم. چیز واضحی یادم نیومد متاسفانه.) توی همون سنین مدت کوتاهی رو زیر نظر یک استاد به خروج روح از بدن (OBE) پرداختم ولی چیز زیادی دستگیرم نشد. الان که تقریباً ۲۵ سال از این قضایا میگذره میبینم نگرشم به تمام این موارد مثل مدیتیشن و یوگا و OBE کامل عوض شده ولی به هر حال تلاش خودم رو توی ۱۲ ۱۳ سالگی تحسین میکنم. در کل ۱۸ سال اول زندگیم رو با این جور چیزها و البته درس در مدارس تیزهوشان دولتی، کتاب، موسیقی و ساز زدن، فیلم، فکر کردن، بازیهای کامپیوتری و گاهاً ورزش سپری کردم.
تحصیلات و کار
سال ۸۴ برای ادامه تحصیل به اصفهان مهاجرت کردم و در رشتهی مهندسیِ پزشکیِ دانشگاه اصفهان مشغول به درس خوندن شدم. همون سالها بود که فیلم “راز” (که الان به نظرم توهم و اشتباه هست) رو دیدم و این فیلم تونسته بود بد جوری من رو به خودش جذب کنه. از طرفی جسارت و پویایی ذهنیم باعث شده بود که رویاهای خیلی بزرگی رو توی سرم بپرورونم. در همین راستا اولین بیزینسم رو همون سال اول دانشگاه زدم و البته بعد از دو ماه شکست خورد. این تقریباً اولین شکست کاری من بود.
زمان گذشت و ایدهپردازیها و شکستهای من تمومی نداشت و همیشه دنبال یک راهی بودم که به شهرت، محبوبیت و پول برسم. به تأثیرگذاری روی دیگران و جامعه و البته خفن شدن. بعد از فارغالتحصیلی به خاطر اختراعاتی که داشتم از دانشگاه بوستون آمریکا پذیرش گرفتم ولی به خاطر مشکل سربازی نتونستم مهاجرت کنم و مدت زیادی رو در افسردگی سپری کردم. بعد از اینکه کارت سربازیم رو گرفتم، به مدت ۲ ماه در زمینهی مهندسی پزشکی و توی شغل کالیبره کردنِ مانیتور کنارِ تخت بیمار مشغول به کار شدم. بعد دیدم این کار با روحیات من سازگار نیست و همین قضیه باعث شد که استعفا بدم و برم به سمتِ یک سری شغلهای دیگه. کار به عنوان صندوقدار توی پیتزایی و فروشندگی و انبارداری و باربری توی یک کفش فروشیِ بزرگ کارهای بعدیِ من بودن. در کنار این کارها، من به رویاپردازیهام ادامه میدادم و در همین مدت چندین استارتاپ دیگه رو راه اندازی کردم که همگی به بنبست خورد (البته اون موقع اصلاً نمیدونستم استارتاپ چی هست. این کلمه اصلاً مرسوم نبود).
از سال ۸۹ تا ۹۸ به صورت جدیتر وارد فضای استارتاپی شدم و بیش از ۱۰ استارتاپ در زمینههای مختلف رو یک تنه و با حداقل سرمایه شروع کردم که باز هم اکثراً شکست خوردن و البته سهتاشون هم به موفقیتهای چشمگیری رسیدن. از جایزهی خلاقانهترین ایدهی استارتاپ آموزشیِ جهان از دید یونسکو تا بهترین استارتاپ سال کشور و مصاحبه با روزنامههایی مثل گاردین، وال استریت ژورنال، لوموند و خیلی جاهای دیگه جزو دستاوردهای این سالها بودن که به من یک حس شهرت و تاثیرگزاری در سطح جهانی رو میداد. من اون روزها خودم رو در عرش فرض میکردم.
تجربهی بارها شکست و پیروزی باعث شده بود که این ۱۰ سال به لحاظ روحی و روانی تغییرات شدیدی رو تجربه کنم. از افسردگی شدید تا شور و هیجان شدید.
این رو هم اضافه کنم بد نیست که من در فاصلهای که این تجربیات رو از سر میگذروندم، همزمان به مطالعه، مدیتیشن، ورکشاپهای فلسفه رفتن، فکر کردن و نوشتن هم (که همگی از همون بچگی شروع شده بودن) ادامه میدادم.
داستان به همین شکل ادامه پیدا کرد تا اینکه در نهایت، سال ۹۸ یک تصمیم انتحاری گرفتم. کلاً کار توی فضای استارتاپی رو رها کردم و یک پیانو خریدم و گفتم که: “میخوام موزیک رو ادامه بدم.” (از ۱۲ سالگی سهتار میزدم و از ۲۲ سالگی گیتار الکتریک. ولی هیچوقت به صورت حرفهای و تمام وقت موزیک رو کار نکرده بودم). یک سال توی خونه تمرین کردم و بعد رفتم ارمنستان و امتحان ورودیِ “کنسرواتوارِ موسیقی کومیتاس” رو دادم و در رشتهی آهنگسازیِ معاصر قبول شدم. با اینکه به نسبتِ بقیهی همکلاسیهام سنِ خیلی بالاتر و تجربه و سوادِ موسیقیاییِ خیلی پایینتری داشتم ولی در کل اوضاع بد نبود. ولی بعد از دو سال به خاطر جنگ روسیه و اوکراین که منجر به تورمِ شدید توی ارمنستان شد، مجبور به برگشتن به ایران شدم و دو سال رو توی خونهی پدرم بودم. توی این دو سال آیلتس و GRE دادم و برای ارشدِ کارآفرینی، از دانشگاه فلوریدای آمریکا پذیرش گرفتم ولی در نهایت سفارت بهم ویزا نداد و نتونستم دوباره مهاجرت کنم.
این خلاصهای بود از فرآیندِ کاری و تحصیلیِ من. ۱۳ استارتاپ که ۹ تاش شکست خورد و ۴ تاش به موفقیت نسبی رسید و البته الان توی هیچ کدومشون هیچ سهامی ندارم. یک تجربهی تقریباً ۱۵ ساله از بارها شکست خوردن و بارها دوباره بلند شدن و از صفر شروع کردن.
مونو
همونجور که قبلاً گفتم، از همون سنین خیلی پایین با مطالعه و تمرینات خودشناسی و خودآگاهی آشنا شدم و هیچوقت این فرآیند رو متوقف نکردم. حتی در بدترین شکستهام و در بدترین و عمیقترین افسردگیهام. میدونستم که یک چیزی هست که نیست. میدونستم که یک جای کار میلنگه.
از طرفی سالها بدون وقفه در زمینهی کار و تحصیل هم تلاش کرده بودم. تلاشیهایی که گاهاً تو رو به اوج میبرد و گاهاً با سر به زمین میزد. توی یکی از همین اوجها که حس میکردم “کسی” شدم و الان برای خودم یک هویت دارم، اتفاق عجیبی برام افتاد. یک روز و به صورتِ خیلی ناگهانی از درون شکستم.
اون روزها داشتم محبوبیت، موفقیت، شهرت و پول رو همزمان تجربه میکردم. البته نه خیلی زیاد ولی برای من قابل قبول بود. به ظاهر، زندگی روی روالِ خوبی بود. عکسهای خندان از خودم میگرفتم و حرفهای جذاب زیرش مینوشتم و توی شبکههای اجتماعی پستشون میکردم. حرفهایی که الان هم به اکثرشون باور دارم و هنوز هم دارم تمرینشون میکنم ولی اون موقع به درستی حرفهای خودم رو درک و زندگی نکرده بودم و در نتیجه نمیتونستن آشوبِ درونِ خودم رو آروم کنن. توی اون دوران، لهو و لعب رو به اوج خودش رسونده بودم. سفرهای خارجی، هیچهایک، نوشیدنیها و کشیدنیها، دختر و خیلی چیزهای دیگه. کارم هم داشت خوب پیش میرفت. سرمایهگذار داشت برای فاز دومِ پروژه سرمایهگذاری میکرد، تیمِ خیلی خوبی هم داشتیم و سرم حسابی شلوغ و گرم بود و دقیقاً همونجا بود که “منی[1]” که جهان رو حول خودش میدید تَرَک خورد. هیچ اتفاق بیرونیای نیوفتاده بود ولی انگار چشمهام باز شده بودن. ظاهراً سالها مطالعه، دروننگری و خودمشاهدهگری داشت جواب میداد. یک لحظه ایستادم و به خودم گفتم: “همین؟! زندگیِ واقعی این هست به نظرت؟”
البته نباید این ترک خوردن رو مثل لحظهی ساتوری یا بیداری کامل در نظر گرفت. من فقط با این ترک تونستم میزان بارهایی که روی دوشم داشتم و بندهایی که به دست و پام بسته بودن رو تا حد خیلی کمی ببینم. اولش احساس هراس میکردم (این همه سال چجوری اینها رو نمیدیدم؟ الان باید چکار کنم؟)، بعد حسم تبدیل شد به استیصال، چرا که قدرت بندها و بارها بسیار بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم و چند ماه بعد احساسات درونیم تبدیل شدن به به احساس شکست. تصمیم گرفتم که چشمم رو روی این همه بند و بارهایی که داشتم ببندم و به زندگی قبلیم برگردم. چند بار تلاش کردم مسیری که اومده بودم رو برگردم ولی دیدم که نمیشه. نمیتونستم فراموش کنم. دیگه انگار راه برگشتی وجود نداشت.
خیلی فکر کردم، رنج کشیدم و تقلا کردم. خیلی خوندم و از اساتید مختلفی کمک گرفتم. خیلی دروننگری و خودمشاهدهگری کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم. این راه رو باید آهسته و پیوسته و البته دست در دستِ ترس، درد و البته رنجِ وجودی طی کرد. فهمیدم که باید با نظم و دیسیپلین، خودم رو قدم به قدم در این تاریکیای که غرقش بودم فرو ببرم و با پشتکار و تمرین تکتک بندها و بارها رو مشاهدهکنم، باهاشون وارد ارتباط و گفتگوی مستقیم بشم و بعد ازشون آزاد بشم.
توی این مسیر (از همون نوجوانی) هر چیزی به ذهنم میرسید رو مینوشتم. در نهایت بیش از ۱۰۰۰ صفحه دستنوشته داشتم که این کتاب (و البته جلد دومی که در حال تالیف هست) ازشون متولد شد. توی این دو جلد سعی میکنیم آهسته و پیوسته، این مسیر رهایی رو در کنار هم طی کنیم.
اینجا چند تا نکتهی دیگه هم هستن که بد نیست در مورد خودم بگم. شاید به شناخت بهتر نسبت به همراهتون توی این مسیر کمک کنه:
- استارتاپها و کارهای خیلی زیادی رو توی زندگیم شروع کردم ولی هر زمان احساس میکردم که دارم به موفقیت میرسم، همه چیز رو به دست خودم خراب میکردم. مثلاً توی شرکتی که زده بودم و داشت موفق میشد، ناخودآگاه دنبال راهی میگشتم که خودم رو از مسیر موفقیت بیرون بکشم. مثلا میگشتم و به زور یک بهانهای پیدا میکردم و استعفا میدادم. یک چیزی در درونم میگفت: “مراقب باش در بندِ توهم موفقیت نیوفتی. در بند زندگیِ بازار. در بند خوابگردی و روزمرگی. نذار جهان بیرون تو رو کنترل کنه. نذار تلاشِ برای تداومِ موفقیت، تو رو بردهی خودش کنه.” شاید ریشهی بخش بزرگی از شکستها و رها کردنها و استعفاها، هراس از موفقیت و به بند کشیده شدن توسط موفقیت بوده باشه. همیشه به دنبال آزادی بودم. آزادی از جامعه، از بازار، از تعاریف، از بند و بار. و صد البته آزادیِ خودم از خودم.
- اغلب احساس تنهایی کردم و میکنم و از این قضیه راضی و خوشحال هستم. بخش بزرگی از زندگیم، تمایل عمیق و واقعیای برای همراهی با جامعه نداشتم. سالها از عمرم رو در یک خلوتگزینی خودخواسته گذروندم. گاهاً ماهها از خونه بیرون نمیاومدم و احساس ناخوشایندی هم نداشتم. از طرفی رویای خرید خونه و ماشین و یا داشتنِ همسر و فرزند رو به ندرت به سرم راه دادم. اکثر مواقع مثل یاغیها فکر و زندگی کردم و نخواستم که یک زندگیِ تعریف شده توسط جامعه رو تجربه کنم بلکه تلاش کردم که خودم زندگی خودم رو تعریف کنم.
- یکی از چیزهایی که برای انجام دادنش نیازی به هیچ تلاش کردنی نداشتم، میل به دانستن و آگاهی بود. خودش انجام میشد. در بدترین حالتها و عمیقترین افسردگیها و شلوغترین حالتهای زندگی هم همیشه یک زمانی رو برای آگاهی پیدا میکردم. برای مطالعه و یادگرفتن. برای فکر کردن. برای خودمشاهدهگری. اصلاً مطالعه و یادگرفتن و آگاهی، بهترین تراپی و درمانی بود که در حالتهای افسردگی، خودم برای خودم تجویز میکردم و در اکثر مواقع هم جواب میداد. هزاران مستند و کتاب و فیلم و دورهی آموزشی دیدم که میدونستم هرگز قرار نیست ازشون استفاده کنم. در واقع یاد گرفتن و آگاهی و دروننگری تفریحم بوده و هست.
- از زمانی که یادم میاد، حس میکردم که یک چیزی هست که نیست. میدونستم عاشقم ولی عشقِ من با عشقی که جامعه تعریف میکرد در تضاد و تعارض بود و این من رو وارد یک ابهام عجیبی کرده بود. یادم هست که پونزده سالم بود و در یک جمع فامیلی داشتیم در مورد اهداف و رویاهامون حرف میزدیم. یکی گفت هدفش این هست که پولدار بشه، یکی گفت میخواد وکیل بشه و به همین ترتیب. نوبت من که شد من گفتم: “هدفِ زندگیِ من “عشق” هست.” همه خندیدن و گفتن برای تو زوده. در حالی که عشقی که مد نظر من بود اصلاً از اون عشقها نبود. عشقی بود که میدونستم هست ولی نمیدونستم چیه. بعد از ۲۵ سال تازه تعریف عشقی که در درونم بود رو کشف کردم. فقط تعریفش رو. تعریفی که تعریفپذیر نیست. تعریفی که هنوز یک درصدش رو هم نتونستم به واقعیت تبدیل کنم و زندگیش کنم.
- همیشه تلاش میکردم خودم رو در شرایط سخت بذارم و خودم و واکنشهای درونم رو مشاهده کنم. شاید ماهها هیچهایک و کولهگردی رو به همین هدف انجام داده باشم. یک جور ریاضت خودخواسته به هدف شناخت خودم.
- دهها قطعهی پازل کوچیک و بزرگ دیگه هم هست که بعد از بزرگ شدن و در نهایت ترک خوردنِ “من”، کنار هم قرار گرفتن و “من” رو به “مونو” تبدیل کردن. مونویی که داره توی مسیر خودآگاهی حرکت میکنه و این کتاب نتایجی هست که توی این مسیر به دست آورده.